من غبطه ميخورم به درختان خانهاتاي کاش سر گذاشته بودم به شانهات
در فصل جفتگيري فولاد و سنگ، کاشگنجشک من تو باشي و من آشيانهات
گنجشک من تو باشي و من در به در شوماز صبح تا غروب پي آب و دانهات
وقت غروب از تو بپرسم: چگونه استبا چند استکان مِي روشن، ميانهات ؟
بعدش بخواهم از تو کمي درد دل کنيگاه از زمين بگويي و گاه از زمانهات
يک مشت کودکاند، به دور درخت سيبانگشتهاي کوچک تو زير چانهات
در بوسهي تو، بذر تغزل نهفته، کاشروي لبان من بشکوفد جوانهأت.
راس کلاغ، فرصت کشف شهود نيستبگذار تا تو را برسانم به خانهات