تاریخ : دوشنبه 93/4/9 | 8:0 صبح | نویسنده : fanoos |
به نام او...
با صدای باران که به شیشه پنجره ها می خورد،
بیدار شد و فکر کرد از وقت سحری خوردن گذشته.
خیلی ناراحت شد. موقع خواب یادش رفته بود ساعت را کوک کند.
نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده.
با خوش حالی خدا را سپاس گفت.
نمی دانست که باران به غیر از او چند نفر دیگر را برای سحری خوردن بیدار کرده.
.: Weblog Themes By Pichak :.