تاریخ : چهارشنبه 93/4/11 | 8:0 صبح | نویسنده : fanoos |
<<داستان کوتاه>> خسته و گرسنه به خانه رسید. از زمان افطار، یک ساعت گذشته بود. در را که باز کرد. همه از دیدن رنگ پریدگی او نگران شدند. یکی گفت: ما فکر می کردیم بیرون از خانه افطار می کنی، هیچ چیز برای خوردنت باقی نمانده... . او سکوت کرد و چیزی نگفت. وقتی که داشت روزه اش را با آب باز می کرد، با خود اندیشید پیامبر روزی که به خانه بازگشت و دید خدمتکارش برای افطار هیچ غذایی را مهیا نکرده، تنها لبخند زد... من هم باید سعی کنم لبخند بزنم. سپس اهل خانه همه لبخند مهربان او را دیدند.
.: Weblog Themes By Pichak :.