در کتاب چهار فصل زندگی...
صفحه ها پشت سر هم میروند...
هر یک از این صفحه ها ،یک لحظه اند...
لحظه ها با شادی و غم میروند...
گریه،دل را آبیاری میکند...
خنده یعنی اینکه...دل ها زنده است...
زندگی ترکیب شادی با غم است...
دوست می دارم من این پیوند را...
گرچه میگویند شادی بهتر است...
دوست دارم گریه با لبخند را...
من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....
می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...
می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...
شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...
و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند...
کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...
اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...
روز ها پشت سر هم میگذرند ومن دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم...
.: Weblog Themes By Pichak :.